دلم گرفته...
سلام عزیز مامان .دوست ندارم تو وبلاگ پراز امیدت حرفای ناامیدکننده بزنم اما امروز خیلی دلم گرفته ؛هرچه قدر پرتحمل باشم و خودمو به فراموشی بزنم بازم یه موقع هایی کم میارم و دیگه حتی حوصله ی خودمم ندارم. به قول زنده یاد حسین پناهی : آدمیست دیگر؛ یک روز حوصله ی هیچ چیز را ندارد؛ دوست دارد بردارد خودش را بریزد دور ...
دلم بدجوری هوای الینا رو کرده ،عزیز مامان میدونم درکم میکنی ؛میدونم یه روز میای و مونسم میشی ،الانم وقتی باهات حرف میزنم بی حرکت میشی انگار داری گوش میدی ؛تا ساکت میشم شروع میکنی به تکون خوردن ! عجیبه که حرفامو میشنوی اما خیلی شیرینه که حس میکنم تو هستی ،که دل گرفته ی مامان رو آروم میکنی .اون قدر دلم بارونیه که با کوچکترین تلنگر دوست دارم زار زار گریه کنم اما دلم نمیاد اذیتت کنم ، وقتی ناراحتم انگار تو هم میری یه گوشه ای از دلمو مچاله میشی تو خودت ؛انگار تو هم غمگین میشی . مامانی دوست ندارم غمتو ببینم ،شایدم دیگه طاقت ندارم ! دیدن زجری که الینای صبورم کشید برای تمام عمرم کافیه ،دیگه همیشه یه بهاری هست یه فروردینی هست که منو بهم بریزه ،واسه همیشه یه داغی هست که زود چشمامو پر اشک کنه،دلم گرفته عزیزم...