دلم گرفته...
آنیتای نازم شما خوابیدی گلم اما مامان خوابش نمیبره؛یه شبی مثل امشب دو سال پیش من و مامانم این ساعتها تو بیمارستان از خوشحالی به دنیا اومدن خواهرت خوابمون نمیبرد و دوتامون محو تماشای کوچولوی نازی بودیم که اولین و شیرین ترین تجربه ی زندگیمون بود .بابایی هم تو خونه بود و همش باهم تلفنی حرف میزدیم ؛ اونم از خوشحالی بیدار بود ؛یادش بخیر .هیچ وقت فکر نمیکردم عمر خوشی این قدر کوتاه باشه .دو سال با تمام خوشی ها و ناخوشی هاش گذشت اما هر وقت یاد شب به دنیا اومدن الینای عزیزم میوفتم غرق خوشحالی میشم و با تمام احساس شادی اون شبم رو لمس میکنم اما چه حیف که دنیا موندنی نیست ؛شادیهاشم تموم میشن...
دخترم ؛عزیز مامان دوست دارم طوری زندگی کنی که غصه های دنیا شکستت نده ،دوست دارم محکم باشی و بدونی که اومدی تا زندگی کنی .منو بابا پشتتیم اما همیشه نیستیم،این رسم دنیاست پس دختر محکم و با اراده ای باش و بدون مامان و بابا با وجود تو زنده شدن؛با حضور تو رنگ زندگی گرفتن و با داشتن تو امیدی برای ادامه . عاشقتیم عزیزم